با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تو کوچه داشتن تشیع جنازه می کردن . ملا با پسرش تو کوچه بودن . پسر ملا از باباش پرسید : بابایی توی این صندوقچه چیه ؟ ملا به پسرش می گه : آدم. پسر ملا از باباش پرسید : اون رو کجا می برن ؟ . ملا می گه : جایی می برن که نه خوردنی باشه و نه نوشیدنی ، نه نون و نه آب ، نه هیزم و نه آتیش ، نه پول و نه طلا و نه فرش ونه گلیم . بعد از شنیدن این حرف ها پسر ملا بدون معتلی می گه : بابا شوخی که نمی کنی یه دفعه بگو اون رو دارن میارن خونه ی ما دیگه ، من که می رم الان به مامان خبر می دم که یه ایل مهمون داریم تو هم با مهمون هامون سریع بیا !!!!
خر فروش
یک روز ملا خرشو می بره بازار بفروشه . هر مشتری که پیشش می اومد تا خر را ببینه اگه از جلو نزدیک خره می شد خره نقطه حساس یارو رو گاز می گرفت و اگر از عقب نزدیک می شد خر هم نا مردی نمی کرد با جفت پاهاش نشونه می گرفت سمت جای حساس یارو و همچنان لگدی می زد که صدای داد و هوار یارو کل بازار رو پر می کرد و ویارو هم مثل مار گزیده ها به خودش می پیچید .!!! شخصی که این وضع و دید رفت پیش ملا و گفت : با این وضع که خر تو سر مشتری ها آورده دیگه نه کسی نزدیکشش می شه نه کسی می خردش . !! ملا در جواب می گه : قصد من هم فروش این نیست !!!! فقط می خوام مردم بفهمند که من از دست این حیوان زبون نفهم چی می کشم!!!!!!!